رسول خدا(ص)چنانکه گفته شد دستور داد اسیران هوازن را با غنایم در«جعرانه»جاى دهند و خود در ماه شوال سال هشتم با سپاهیان اسلام به قصد تعقیب دشمن به سوى طائف حرکت کرد، در سر راه به قلعه مالک به عوف رسید و دستور داد آن را که خالى از سکنه بود ویران کنند تا پشتسر آنها پایگاهى براى دشمن نباشد و در وقت ضرورت نتوانند از آن به نفع خود استفاده کنند و همچنان تا پاى قلعههاى طائف پیش رفت.
مردم طائف که از قبایل ثقیف بودند مردمى ثروتمند و جنگجو و قلعههاى محکمى داشتند و چون از ورود سپاهیان اسلام مطلع شدند از بالاى برجها شروع بهتیراندازى به سوى لشکر اسلام نمودند و در همان روز اول هیجده نفر از مسلمانان در اثر تیرهاى ایشان به قتل رسیدند، از این رو پیغمبر اسلام دستور داد لشکریان عقب نشینى کنند و اردوگاه خود را در جایى که از تیررس دشمن دورتر بود قرار دهند، که پس از اسلام اهل طائف، مردم شهر در آنجا مسجدى بنا کردند و هم اکنون بناى آن باقى است.
محاصره قلعههاى مزبور بیش از بیست روز طول کشید و چون آذوقه فراوان در شهر و قلعهها اندوخته شده بود و دیوار و برج و باروى آنها نیز محکم بود و افراد قبیله ثقیف نیز مردمانى جنگجو و سختبودند کارى از پیش نمىرفت.
مورخین نوشتهاند: مسلمانان از منجنیق، «دبابه»و«ضبر» (1) نیز استفاده کردند اما قلعهداران ثقیف با ریختن آهنهاى گداخته و مفتولهاى آتشین بر روى«ضبر»ها از پیشروى سربازان اسلام به کنار برج و باروها جلوگیرى مىکردند و آنها را ناچار به عقب نشینى مىساختند.
محاصره طول کشید قلعهها گشوده نشد و پیغمبر اسلام براى تسلیم دشمن اعلام کرد هر کس از حصار بیرون آید در امان است، به این امید که لااقل غلامان و بردگان ثقیف که جمعیت زیادى را تشکیل مىدادند و افراد دیگرى که نگران اسارت زنان و فرزندان خود بودند تسلیم شوند، اما بیش از بیست نفر کسى تسلیم نشد و هم آنها به پیغمبر گزارش دادند که آذوقه بسیارى در انبارها ذخیره شده و قبایل ثقیف تصمیم به مقاومت زیادى گرفتهاند.
تهدید به ویران کردن تاکستانها و انهدام باغها
در اطراف قلعههاى طائف تاکستانهاى زیادى بود که متعلق به سران قبایل ثقیف و قریش بود و منبع در آمد بزرگى براى آنها به شمار مىرفت و یکى از رقمهاى مهم مال التجاره آنها، محصول کشمش همان تاکستانها بود که هر ساله به خارج صادر مىشد. جمعى از مورخین نوشتهاند: به منظور تسلیم شدن مردم طائف پیغمبر اسلام براى آنها پیغام داد اگر تسلیم نشوید تاکستانها دستخوش حریق و ویرانى خواهد شد ولى آنها اعتنایى نکردند و ناگهان دیدند مسلمانان دستبه کار تخریب و کندن تاکستانها شدند از این رو پیغام دادند به خاطر خدا و خویشاوندى از این کار دستباز دارد و اگر مایل است آن تاکستانها را براى خود بردارد اما ویران نکند، پیغمبر دستور داد از ویران کردن تاکستانها خوددارى کنند!اما چنانکه در داستان جنگ بنى النضیر گفته شد این کار از جهاتى مورد تردید است و پذیرفتن آن دشوار است، و بعید نیست ماجرا در همان محدوده و مقدار تهدید بوده و جنبه ارعابى داشته و کارى در این باره صورت نگرفته باشد.
ادامه محاصره با آن موقعیت که پیش آمده بود بىفایده مىنمود، زیرا پیغمبر اسلام از طرفى متوجه شد که آذوقه و خوار و بار لشکریان اسلام رو به اتمام است و جنگهاى بىثمر آن مدت روح یاس و خستگى در توده لشکریان ایجاد کرده و از سوى دیگر بیشتر سپاهیان براى بازگشتبه«جعرانه»و تقسیم غنایم جنگ حنین بىتابى مىکنند و قبایل ثقیف نیز خود را براى یک محاصره طولانى آماده کرده و به این زودى تسلیم نخواهد شد و از سوى دیگر ماههاى حرام در پیش است و جنگ در آن ماهها روا نبود و اگر محاصره و جنگ به ماه ذى قعده بکشد دشمن از یک حربه تبلیغاتى - یعنى جنگ در ماه حرام - علیه پیغمبر اسلام در میان اعراب استفاده خواهد کرد، از این رو تصمیم به بازگشتبه مکه و«جعرانه»گرفت و جنگ طائف را به وقت دیگرى موکول کرده دستور حرکت لشکریان به سوى مکه صادر شد و اعلان شد که چون ماه ذى قعده در پیش است پیغمبر اسلام به قصد عمره به سوى مکه حرکت مىکند و پس از انجام عمره و گذشتن ماههاى حرام دوباره به طائف باز خواهد گشت.
از حوادث ایام محاصره
شیخ مفید(ره)و طبرسى و دیگران از محدثین شیعه رضوان الله علیهم روایتکردهاند که در ایام محاصره طائف، رسول خدا(ص)على بن ابیطالب(ع)را مامور کرد تا براى ویران کردن بتخانهها و شکستن بتهاى آن حدود به اطراف طائف برود و على(ع)با جمعى که در میان آنها ابو العاص بن ربیع داماد پیغمبر - شوهر زینب - بود به دنبال ماموریت رفت و همچنان در هر جا با بتیا بتخانهاى رو به رو مىشد آن را شکسته و ویران مىکرد و در یکى از جاها با مقاومت گروهى از قبیله«خثعم»مواجه شد و یکى از دلیران و شجاعان آنان به نام«شهاب»براى جنگ بیرون آمد و مبارز طلبید و کسى از مسلمانان به جنگ او نرفت تا اینکه خود على(ع)به میدان جنگ او آمد و ابو العاص پیش آمده خواست تا مانع از مقاتله حضرت با آن مرد شود ولى امیر المؤمنین(ع)حاضر نشده پیش رفت و او را به قتل رسانیده همراهانش گریختند.
چون به نزد رسول خدا(ص)بازگشت پیغمبر که او را دید تکبیر گفت و دست او را گرفته به کنارى برد و با یکدیگر خلوت کرده مشغول گفتگو شدند و چون گفتگوى خصوصى آن حضرت با على بن ابیطالب(ع)به طول انجامید عمر بن خطاب پیش رفته و از روى اعتراض گفت:
آیا با او تنها خلوت کردهاى و ما را در گفتگوى با او دخالت نمىدهى؟
پیغمبر(ص)در پاسخ او فرمود:
«ما انا انتجیته بل الله انتجاه»!
[من نیستم که با او گفتگوى خصوصى دارم بلکه خداست که با وى گفتگوى خصوصى دارد؟]
عمر با ناراحتى روى خود را برگرداند و گفت: آرى این سخن مانند همان سخنى است که پیش از واقعه حدیبیه به ما گفتى: که ما در حال امنیتبا سر تراشیده به مسجد الحرام خواهیم رفت و آخر هم نرفتیم؟
حضرت فرمود: من که نگفتم همان سال خواهیم رفت!
ورود به«جعرانه»و استرداد اسیران
بارى لشکر اسلام قلعههاى طائف را به حال خود واگذارد و به سوى مکه بازگشت و چون به«جعرانه»رسیدند فرود آمده تا درباره غنایم و اسیران بسیارى که در آنجا بود، تصمیم بگیرند.
اسیران تقسیم شدند ولى غنایم هنوز تقسیم نشده بود که گروهى از قبیله بنى سعد (2) - که جزء هوازن بودند - و اسلام اختیار کرده بودند به نزد پیغمبر اسلام آمده معروض داشتند: اى رسول خدا ما اصل و عشیره تو هستیم و اکنون دچار چنین بلا و مصیبتى شدهایم که خود مىدانى(و همه مال و زن و فرزندان از دست رفته)و با این سخنان تقاضاى استرداد آنها و نیکى از آن حضرت را کردند!
و یکى از افراد آنها که نامش زهیر و مرد سخنورى بود برخاسته و معروض داشت: اى رسول خدا در میان این اسیران عمهها و خالهها و پرستاران تو هستند (3) و اگر ما حارث بن ابى شمر - پادشاه غسانى شام - یا نعمان بن منذر - پادشاه حیره - را شیر داده و پرستارى کرده بودیم در چنین وضعى انتظار لطف و کرم از او داشتیم و تو از همه کس به بزرگوارى و لطف سزاوارترى؟!
رسول خدا پرسید: آیا زنان و کودکان پیش شما محبوبترند یا اموال و دارایىتان؟ گفتند: یا رسول الله تو ما را میان اموال و زن و فرزند مخیر ساختى؟ما همان زن و فرزند را اختیار مىکنیم، و آنها از مال و دارایى پیش ما محبوبتر است.
حضرت فرمود: اما آنچه سهم من و فرزندان عبد المطلب است همه را به شما واگذار مىکنم و اما سهم دیگران مربوط به خود آنهاست.
سپس راهى نشان آنها داد تا رضایت دیگران را نیز درباره استرداد اسیران جلب کنند و آنها نیز روى میل و رغبت، اسیران هوازن را به صاحبانشان باز گردانند. و به همین منظور پیغمبر اسلام دنباله سخنان خود را ادامه داد و به آنها فرمود:
چون نماز ظهر تمام شد شما برخیزید و درخواستخود را در میان مردم تکرار کنید و مرا واسطه و شفیع میان خود و آنها قرار دهید تا من در حضور آنها سهم خودرا به شما واگذار کنم و از مردم نیز بخواهم تا این کار را نسبتبه شما انجام دهند آنها به دستور پیغمبر عمل کردند و چون درخواستخود را اظهار کردند، پیغمبر فرمود: من سهم خود و فرزندان عبد المطلب را به شما واگذار کردم!
مهاجرین گفتند: ما هم سهم خود را واگذار کردیم.
انصار نیز از آنها پیروى کرده و سهمشان را بخشیدند.
اما اقرع بن حابس - رئیس قبیله بنى تمیم - گفت: اما من و بنى تمیم سهممان را واگذار نمىکنیم، عیینة بن حصن نیز - که رئیس بنى فزاره بود - گفت: من و بنى فزاره هم واگذار نمىکنیم، عباس بن مرداس - رئیس بنى سلیم - هم از آن دو پیروى کرده گفت: من و بنى سلیم نیز سهممان را نمىبخشیم، ولى بنى سلیم حرف او را قبول نکرده گفتند: ما سهممان را مىبخشیم، و عباس بن مرداس ناراحتشده گفت: شما مرا خوار و زبون کردید!
رسول خدا(ص)به آنها که حاضر نشدند اسیران را برگردانند فرمود: شما اسیران اینها را برگردانید تا من در برابر هر یک از این اسیران از نخستین اسیرانى که به دست آید شش اسیر به شما بدهم و بدین ترتیب همگى حاضر شدند اسیران هوازن را به صاحبانشان بازگردانند تنها عیینة بن حصن بود که پیرزنى سهمش شده بود و حاضر نشد آن را بازگرداند و او نیز سرانجام پس از گفتگویى که زهیر با وى انجام داد آن پیرزن را به قبیلهاش بازگرداند. (4)
بدین ترتیب بزرگترین قبایل اطراف مکه دلشان نسبتبه اسلام نرم شد و شنیدن این گذشت و بزرگوارى از طرف پیغمبر اسلام براى قبایل و دشمنان دیگر پیغمبر اسلام نیز مؤثر بود و آنها را نیز متمایل به اسلام نمود.
خواهر رضاعى پیغمبر در میان اسیران
مورخین نوشتهاند در میان اسیران هوازن که در همان معرکه حنین و یا ایاممحاصره طائف به اسارت مسلمانان درآمده بودند، یکى هم شیماء خواهر رضاعى آن حضرت بود که چون به اسارت در آمد به سربازانى که نگهبان او بودند گفت: من خواهر رضاعى فرمانروا و پیغمبر شما هستم و چون او را به نزد پیغمبر آوردند و سخنش را به آن حضرت گفتند حضرت از او نشانهاى خواست و رداى خود را براى نشستن او پهن کرد و او را روى ردا نشانید و اشک در دیدگان آن حضرت حلقه زد آن گاه بدو فرمود: اکنون اگر مىخواهى نزد ما بمان و اگر هم مىخواهى تو را به نزد قبیلهات بازگردانم و او بازگشتبه میان قبیله را انتخاب کرد و مسلمان شد و رسول خدا(ص) نیز چند گوسفند و شتر و غلام و کنیزى بدو داده و یکى دو نفر را براى حفاظت وى مامور کرده و او را به سوى قبیله بنى سعد فرستاد.
و در پارهاى از تواریخ نظیر داستان فوق را درباره حلیمه نوشتهاند ولى به گفته بعضى: زنده ماندن حلیمه تا آن زمان بعید به نظر مىرسد و ظاهرا داستان مربوط به همان شیماء بوده و در نقل براى برخى این اشتباه رخ داده است.
مرحوم طبرسى(ره)در اعلام الورى مىنویسد: شیماء پس از آنکه خواستبه سوى بنى سعد برود و پیغمبر او را شناخته بود درباره مالک بن عوف - که هنوز در حصار طائف به سر مىبرد - گفتگو و وساطت کرد و رسول خدا(ص)فرمود: اگر نزد من بیاید در امان خواهد بود.
تسلیم شدن مالک بن عوف
در تواریخ دیگر است که خود رسول خدا(ص)از نمایندگان بنى سعد حال مالک را پرسید و آنها گفتند: وى در قلعههاى طائف نزد ثقیف به سر مىبرد، حضرت به وسیله آنها براى مالک پیغام فرستاد که اگر تسلیم شود خانواده و ثروتش را به او باز مىگرداند و علاوه بر آن صد شتر هم به او خواهد داد.
و چون این پیغام به مالک بن عوف رسید با آنچه از بزرگوارى و گذشت پیغمبر اکرم نسبتبه اسیران شنیده بود سبب نرم شدن دل او نسبتبه اسلام و آن پیغمبر بزرگوار گردید و تصمیم گرفت از طائف خارج شده و خود را به پیغمبر اسلام برساندو مسلمان شود، اما از قبیله ثقیف و مردم طائف وحشت داشت که اگر از تصمیم او مطلع شوند مانع خروج او گردند از این رو با طرح نقشه قبلى، دستور داد اسب او را بیرون از شهر طائف در نقطهاى زین کرده و آماده نگاه دارند، و چون شب شد به بهانهاى از قلعه طائف خارج شد و به وسیله همان اسب بسرعتخود را در«جعرانه»به آن حضرت رسانده و اسلام آورد و رسول خدا(ص)نیز طبق وعدهاى که داده بود عمل کرد و سپس او را سرپرست چند قبیله از قبایل اطراف گردانید و همین گذشت و بزرگوارى پیغمبر اسلام او را چنان فریفته و شرمنده کرد که خود یکى از مدافعان اسلام گردید و تدریجا زندگى را بر مردم مشرک طائف تنگ کرد تا ناچار شدند پس از چندى مسلمان شوند و گروهى را به عنوان نمایندگى و تسلیم، به مدینه و نزد رسول خدا(ص)اعزام نمایند - به شرحى که خواهد آمد.
تقسیم غنایم
با استرداد اسیران هوازن شاید براى برخى از لشکریان این فکر پیش آمد که ممکن است نوبت استرداد اموال نیز برسد از این رو پیغمبر(ص)را براى تقسیم غنایم تحت فشار قرار داده و خواستند تا هر چه زودتر دستبه کار تقسیم شترها و گوسفندان و اموال دیگر شود و حتى ابن هشام و دیگران نوشتهاند: رسول خدا(ص)سوار بر شتر خویش شده بود که مردم اطراف آن حضرت را گرفته و فریاد مىزدند: یا رسول الله غنایم را تقسیم کن و سهم ما را بده و همچنان حضرت را تا پاى درختى بردند و در آنجا رداى پیغمبر را از دوشش کشیدند و رسول خدا(ص)به آنها فرمود: مردم رداى مرا بدهید که اگر به شماره درختان تهامه شتر و گوسفند داشته باشید همه آنها را میان شما تقسیم خواهم کرد و مرا شخص بخیل و ترسو و دروغگویى ندیدهاید.
آن گاه به کنارى رفته و اندکى از پشم کوهان شترى را که در آنجا ایستاده بود برکند و میان دو انگشتخود گرفت و دستخود را بلند کرده فرمود:
اى مردم به خدا سوگند من از این غنایم و حتى از این مختصر پشم جز خمس آن حقى ندارم و آن را هم به شما واگذار مىکنم، اکنون هر چه از این غنیمتها برداشتهایدبرگردانید اگر چه سوزن و نخى باشد تا آنها را از روى عدالت میان شما تقسیم کنم.
در حدیث است که مردى از انصار در این وقت پیش آمد و مشتى نخ مویى در دست داشت و عرض کرد: یا رسول الله!من این نخهاى مویى را برداشته بودم تا براى شترم که پشتش زخم شده پلاسى بدوزم، رسول خدا(ص)فرمود: اما آنچه سهم من است از آن تو باشد! مرد انصارى گفت: حال که چنین است و کار به اینجا کشیده مرا هم بدان نیازى نیست، این را گفت و نخها را به زمین انداخت.
و سپس رسول خدا شروع به تقسیم غنایم کرد و در این میان به اشراف و بزرگان قریش که تازه مسلمان شده بودند و یا مانند صفوان بن امیه هنوز در حال کفر بودند ولى در این جنگ به مسلمانان کمک کرده بودند، سهم بیشترى داد تا دل آنها را نسبتبه اسلام نرم کند و تالیف قلبى از ایشان بشود و بعدا نیز در زکات سهمى براى این گونه افراد به عنوان«مؤلفة قلوبهم»مقرر شد و در اینکه آیا این بخش اضافى بر این گروه از سهم خود رسول خدا یعنى خمس بوده و یا از روى همه غنایم، اختلافى در تواریخ دیده مىشود و به عقیده ابن سعد در طبقات آن قسمت را رسول خدا از سهم خمس خود به آنها داد و گرنه حق دیگران را طبق سهمى که داشتند بدون کم و زیاد به آنها پرداخت کرده ولى طبق عقیده دیگران رسول خدا در هنگام تقسیم اصل غنایم نیز سهم بیشترى براى آنها منظور فرمود (5) و به هر صورت این تفاوت در تقسیم، موجب ایراد و اعتراض جمعى از لشکریان و بخصوص مردم مدینه و انصار گردید و از گوشه و کنار زمزمههایى به عنوان گله و اعتراض برخاست.
اعتراض ذو الخویصرة تمیمى
ذو الخویصرة مرد گستاخ و سرشناسى در قبیله بنى تمیم بود و بعدها نیز در زمان خلافت على(ع)گروه خوارج را تشکیل داد و در جنگ نهروان به قتل رسید. وى پس از آنکه غنایم تقسیم شد پیش رسول خدا(ص)آمده و گفت:
یا محمد من امروز تقسیم تو را دیدم!فرمود: خوب، چگونه دیدى؟
گفت: عدالت را مراعات نکردى!
رسول خدا(ص)با ناراحتى فرمود: اگر عدالت پیش من نباشد پس نزد چه کسى خواهد بود؟
عمر بن خطاب برخاسته گفت: براى این گستاخى او را نکشم؟
فرمود: نه، او را به حال خود واگذار که بزودى پیروانى پیدا خواهد کرد و همگى از دین خارج خواهند شد چنانکه تیر از کمان خارج مىشود (6) .
و همان طور که پیغمبر اسلام فرمود: - و در بالا اشاره کردیم - بعدها همین مرد گروه خوارج را تشکیل داد و از اطاعت امیر مؤمنان بیرون رفت و جنگ نهروان را به راه انداخت. به شرحى که ان شاء الله در زندگى امیر المؤمنین(ع)نگارش خواهد شد.
گله انصار و سخن رسول خدا(ص)
اعتراض و گله در میان انصار به صورت عمومى در آمد تا جایى که برخى گفتند: پیغمبر چون به قوم قبیله خود رسید ما را فراموش کرد!سعد بن عباده - رئیس انصار - که چنان دید نزد آن حضرت آمد و سخن آنها را به عرض رسانید.
پیغمبر فرمود: تو خودت در این باره چه فکر مىکنى؟
عرض کرد: من هم یکى از آنها هستم!
و با این جمله به آن حضرت فهماند که من هم مانند آنها از این تقسیم گلهمند هستم و گفتار آنها را تایید کرد. رسول خدا که چنان دید فرمود: پس قوم خود را در اینجا جمع کن.
سعد بن عباده طبق دستور آن حضرت انصار را در مکانى که اطراف آن را دیوارى کوتاه به صورت حصار احاطه کرده بود جمع کرد، آن گاه رسول خدا(ص)به اتفاق على بن ابیطالب(ع)به نزد آنها رفت و اجازه نداد شخص دیگرى از مهاجرین و یا مردم مکه همراه او بروند، سپس بیامد تا در وسط اجتماع آنها نشست و بدانها فرمود:
من از شما سؤالى دارم پاسخ مرا بدهید؟
عرض کردند: بگو اى رسول خدا!
فرمود: آیا وقتى من به نزد شما آمدم گمراه نبودید و خدا به وسیله من شما را هدایت کرد؟
گفتند: چرا، و این منتى بود که خدا و رسول او بر ما دارند.
فرمود: آیا بر لب پرتگاه عذاب و آتش(نفاق و اختلاف)نبودید و خدا به وسیله من شما را از آن نجات داد؟گفتند: چرا و این هم فضل خدا بود بر ما!
فرمود: آیا شما اندک نبودید و خداوند به واسطه من جمعیتشما را زیاد کرد؟
همان گونه پاسخ دادند، باز فرمود: آیا شما با یکدیگر دشمن نبودید و خدا به وسیله من شما را با همدیگر مهربان ساخت؟
عرض کردند: چرا یا رسول الله و این فضل و منتى است که خدا بر ما دارد.
در اینجا لختى سکوت کرد آن گاه سربلند کرده فرمود:
چرا پاسخ مرا نمىدهید؟
عرض کردند: پدر و مادرمان به فدایت پاسخ ما همان بود که گفتیم: این منت و فضل خدا بود بر ما که این نعمتها را به وسیله شما به ما ارزانى داشت.
فرمود: ولى به خدا سوگند شما مىتوانستید در پاسخ من این گونه بگویید - و اگر هم مىگفتید به حقیقت و راستى سخن گفته بودید - که: تو نیز وقتى به سوى ما آمدى که دیگران تو را تکذیب کرده بودند و ما تصدیقت کردیم، مردم دست از یارى تو برداشته بودند و ما یاریت کردیم، آواره بودى ما به تو پناه دادیم، فقیر بودى ما تو را همانند خود قرار داده و با تو مواسات کردیم؟اى گروه انصار آیا به خاطر مختصر مالیه دنیا که مىخواستم به وسیله آن دل جمعى را به اسلام نرم کنم شما از من گلهمند شدید؟در صورتى که من شما را به همان اسلامتان واگذاشتم؟
آیا شما خوشنود نیستید که دیگران با گوسفند و شتر از اینجا بروند و شما پیغمبر خدا را همراه ببرید؟
به خدا سوگند اگر عنوان هجرت در کار نبود من نیز یکى از انصار بودم، و اگر مردم همگى به راهى بروند و انصار به راهى، من به همان راه انصار مىروم. سپس دستبه دعا برداشته و گفت:
خداى انصار را رحمت کن، و فرزندان انصار و فرزندان فرزندان ایشان را نیز رحمت فرما.
پیغمبر اسلام این سخنان را طورى با تاثر و علاقه نسبتبه آنها ادا مىکرد که عواطف آنها بسختى نسبتبه آن حضرت تحریک شده صداهاشان به گریه بلند شد و گفتند: ما راضى شدیم که رسول خدا سهم ما باشد و دیگر گلهاى نداریم.
مطابق نقل جمعى در این وقتبزرگان و پیرمردان آنها برخاسته به دست و پاى پیغمبر افتاده و مىبوسیدند و ضمن عذرخواهى از گفتار خود عرض کردند: اى رسول خدا این اموال ماست که در اختیار شما قرار دارد هر گونه مىخواهى آن را به مصرف برسان و اگر کسى از ما سخنى گفته از روى دشمنى و کینه نبوده بلکه اینها خیال کردند مورد بىمهرى و خشم شما قرار گرفتهاند که سهم کمترى به آنها دادى و اکنون از این گناه خود به درگاه خدا پوزش طلبیده و استغفار مىکنند، و تو نیز براى آنها از خدا آمرزش بخواه. رسول خدا(ص)براى آنها از خداى تعالى طلب آمرزش کرد.
منبع:
http://www.hawzah.net/Per/E/do.asp?a=ECCCCHF.htm
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
احادیث امام سجاد (ع)
احادیث امام حسین (ع)
احادیث امام حسن (ع)
احادیث حضرت زهرا (س)
احادیث حضرت رسول (ص)
زندگینامه 14 معصوم
حضرت فاطمه(س)
امام باقر(ع)
احادیث امام محمد باقر (ع)
احادیث امام جعفر صادق (ع)
مقام قرآن(دین شناسی)
احادیث امام موسی کاظم (ع)
احادیث امام رضا (ع)
احادیث امام جواد (ع)
[همه عناوین(1518)][عناوین آرشیوشده]